پیرزن با خوشحالی پیراهن تازه اش را پوشید. خود را مرتب نمودو سپس خانه را
گرد گیری و نظافت کرد. بعد با همان خوشحالی جارو و سطل آب را برداشت و به
کوچه رفت تا کوچه را آب و جارو کند. دو زن همسایه دم خانه هاشان ایستاده
بودند و با هم حرف می زدند. با دیدن پیرزن خندیدند و جلو رفتند. پیرزن شروع
کرد به جارو زدن. یکی از زن ها سلام کرد و گفت: چه شده خاله! لباس نو
پوشیدی. حتما جایی دعوتی؟
پیرزن سرش را بلند کرد و گفت: نه از این خبرها نیست. تازه من که پا ندارم
جایی بروم. همسایه دومی گفت: حتما منتظر میهمان عزیزی هستی که این جوری به
خودت رسیدی؟
پیرزن به زبانش آمد که بگوید:«خواب امام رضا(ع) را دیده ام که امروز به
خانه من می آید». اما زود از گفتن پشیمان شد. فکر کرد اگر خوابش را بگوید
به او خواهند خندید. بی اعتنا سرگرم کارش شد.
دو زن همسایه با هم مشغول صحبت شدند. صحبت از امام رضا(ع) بود. پیرزن گوش هایش را تیز کرد.
-می دانی که امروز قرار است امام رضا به شهرمان نیشابور بیاید!
-این خبر را دیروز از شوهرم شنیدم. می گویند خیلی از مردم همراه بزرگان شهر، امروز از کله سحر به پیشواز امام رفته اند.
-فکر می کنی میهمان چه کسی خواهد بود؟
-نمی دانم. ولی حتما میهمان یکی از ثروتمندان و بزرگان شهر خواهند بود.
۰ نظر
۳۰ خرداد ۹۱ ، ۱۴:۰۱