هنگام جدایی
شنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۱، ۰۵:۰۸ ب.ظ
ریّان خیلی دلش گرفته بود. انگار یک آسمان ابر در دلش سنگینی می کرد. وقت
خداحافظی بود و او دلش نمی خواست از امام دوست داشتنی خود جدا شود. اما
چاره ای نبود. باید به سفر دوری می رفت.
وسایل سفرش را به پشت شتر، خوب جابه جا کرد و به یکی از خدمتکارهای امام که
به او کمک می کرد گفت: لطفا سطلی آب به شترم بده تا بروم از آقا خداحافظی
کنم.
بعد از پله های خانه بالا رفت. امام در اتاقش منتظر بود. ریّان جلوی در
اتاق که رسید ایستاد و با خود گفت: یادم باشد که یکی از پیراهن های آقا را
بگیرم تا مرا در آن کفن کنند. همچنین تقاضا کنم تا چند درهم به من بدهد تا
برای دخترانم انگشتر بخرم و برایشان سوغاتی ببرم.
ریّان در زد و بعد آهسته در را گشود. امام با دیدن او از جا برخاست. جلو
آمد و او را بغل کرد و برایش دعا کرد. ریّان دست در گردن آقا انداخت.
نتوانست طاقت بیاورد ناگهان بغض دلش پاره شد و با صدای بلند گریه کرد. امام
با مهربانی سعی کرد او را آرام کند. دو خدمتکار با شنیدن صدای گریه، به
سوی او آمدند. ریّان با چشم های اشکبار دست امام را بوسید. می خواست حرفی
بزند اما غصه راه گلویش را بسته بود. سرانجام از امام جدا شد. همین که از
پله های خانه پایین آمد، امام او را صدا کرد.
-ای ریّان برگرد!
-ریّان با تعجب رو به امام کرد. امام بالای پله ها ایستاده بود. اشک هایش را با پشت آستین پاک کرد و دوباره از پله ها بالا رفت.
-چه شده سرورم؟
امام رضا(ع) با لبخند پرسید: دوست نداری چند درهم به تو بدهم تا برای
دخترهایت انگشتر بخری؟ دوست نداری یکی از پیراهن هایم را به تو بدهم؟
یک دفعه همه چیز یادش آمد و گفت:آه سرورم! می خواستم همین ها را از شما
تقاضا کنم اما غم جدایی از شما آنقدر در دلم سنگینی کرد که همه چیز را از
یاد بردم.
امام او را به اتاقش برد به او سی درهم و یکی از پیراهن های سفید خود را داد.
ریّان دوباره امام را بوسید و خداحافظی کرد. امام تا درحیاط خانه او را بدرقه کرد.
ریّان وقتی از امام رضا(ع) دور شد و از شهر فاصله گرفت، پیراهن امام را از
میان وسایلش بیرون آورد. آن را روی صورت خود گذاشت و با نفس عمیق بویید.
پیراهن پر از بوی مهربانی بود، پر از عطر اقاقی. با خود گفت: به راستی که
مولایم امام رضا(ع) از دل دوستداران خود خبر دارد.
برگرفته از:«سایه سار رافت» به کوشش اداره امور فرهنگی آستان قدس رضوی
۹۱/۰۴/۱۰