سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۱، ۰۲:۰۱ ب.ظ

پیرزن با خوشحالی پیراهن تازه اش را پوشید. خود را مرتب نمودو سپس خانه را
گرد گیری و نظافت کرد. بعد با همان خوشحالی جارو و سطل آب را برداشت و به
کوچه رفت تا کوچه را آب و جارو کند. دو زن همسایه دم خانه هاشان ایستاده
بودند و با هم حرف می زدند. با دیدن پیرزن خندیدند و جلو رفتند. پیرزن شروع
کرد به جارو زدن. یکی از زن ها سلام کرد و گفت: چه شده خاله! لباس نو
پوشیدی. حتما جایی دعوتی؟
پیرزن سرش را بلند کرد و گفت: نه از این خبرها نیست. تازه من که پا ندارم
جایی بروم. همسایه دومی گفت: حتما منتظر میهمان عزیزی هستی که این جوری به
خودت رسیدی؟
پیرزن به زبانش آمد که بگوید:«خواب امام رضا(ع) را دیده ام که امروز به
خانه من می آید». اما زود از گفتن پشیمان شد. فکر کرد اگر خوابش را بگوید
به او خواهند خندید. بی اعتنا سرگرم کارش شد.
دو زن همسایه با هم مشغول صحبت شدند. صحبت از امام رضا(ع) بود. پیرزن گوش هایش را تیز کرد.
-می دانی که امروز قرار است امام رضا به شهرمان نیشابور بیاید!
-این خبر را دیروز از شوهرم شنیدم. می گویند خیلی از مردم همراه بزرگان شهر، امروز از کله سحر به پیشواز امام رفته اند.
-فکر می کنی میهمان چه کسی خواهد بود؟
-نمی دانم. ولی حتما میهمان یکی از ثروتمندان و بزرگان شهر خواهند بود.
پیرزن پس از آب و جارو کردن به درون رفت. روی پله ای نشست. انگار دلش گرفته
بود. باخودش گفت: همه اش خواب و خیال است. مگر می شود امام رضا(ع) این همه
آدم بزرگ و اسم و رسم دار را رها کند و به خانه من بی کس و کار بیاید. چه
خیالات خوشی!. ولی کار خدا را چه دیدی، شاید هم...
ساعت ها گذشت. پیرزن هر چند دقیقه به کوچه سرک می کشید. ساعت به ساعت رفت و
آمدها در کوچه زیادتر می شد. ناگهان جمعیت عظیمی از دور پیدا شد. صدای طبل
و شادی در هوا پیچید. زن و مرد، پیر و جوان به استقبال امام می رفتند. اما
پیرزن دم در خانه اش ایستاده بود و به جمعیتی که به آن سو می آمدند، خیره
بود.
در میان جمعیت، امام روی اسب سفیدی نشسته بود و هر دم با اشاره دست جواب
سلام و احساسات مردم را می داد. مردم دور اسبش را گرفته بودند و دست و پای
امام را بوسه باران می کردند. امام نزدیک و نزدیک تر می شد. قلب پیرزن به
تاپ و تاپ افتاد. دم در هر خانه ای که می رسید، کسی افسار اسبش را می گرفت و
خواهش می کرد که به خانه او برود. اما امام به راهش ادامه می داد. اشک شوق
در چشم های پیرزن حلقه زد. امام نرسیده به خانه پیرزن نگاهی به او کرد. با
نگاه مهربان امام انگار قبل پیرزن می خواست از جا کنده شود. اسب انگار می
دانست کجا باید بایستد. همین که جلوی خانه پیرزن رسید، ایستاد. پیرزن فوری
منقل کوچکش را که آماده کرده بود، به دست گرفت. اسپند روی آن ریخت. کمی
جلوتر رفت و در میان موجی از شور و شادی مردم رو کرد به امام و گفت: سرورم،
مولای من، فدایت شوم، قدم روی چشم من بگذار و به خانه من بیا.
امام از اسب پیاده شد. همه یک دفعه ساکت شدند. پیرزن حرفش را باز تکرار
کرد. امام لبخند زد و در میان تعجب همه پا به درون خانه پیرزن گذاشت. خواب
پیرزن به واقعیت پیوست، مردم و بزرگان شهر به خانه پیرزن آمدند.
همسایه ها از هر طرف برای پذیرایی امام و مردم دست به کار شدند. امام پس از
استراحت، در حیاط خانه کمی قدم زد و به تماشای باغچه کوچک پیرزن ایستاد.
پیرزن جلو دوید.
-قربان قدم هایت آقا! دوست دارم این نهال بادام را با دست های خودت در این باغچه بکاری.
امام لبخند زد. با خوش رویی نهال بادام را گرفت و در باغچه کاشت و در پایش
آب ریخت. آن روز پیرزن خوشبخت ترین آدم روی زمین بود. از آن پس پیرزن در
میان مردم به «پسندیده» معروف شد.
یک سال بعد درخت کوچک بادام قد کشید و بار داد. پیرزن هر وقت به درخت نگاه
می کرد به یاد امام می افتاد. درخت بادام بوی خوب دست های امام را می داد.
مردم و همسایه ها که قصه درخت بادام را شنیده بودند، هر روز به در خانه
پیرزن می آمدند و از او می خواستند تا بادامی به عنوان تبرک به آنها بدهد.
برگرفته از:«سایه سار رافت» به کوشش اداره امور فرهنگی آستان قدس رضوی