در را باز کرد، بسم الله گفت و قدم در حمام گذاشت. بخار آب گرم مثل مه فضای
حمام را پر کرده بود. کمی به اطراف نگاه کرد. حمام تقریبا شلوغ بود. هر
صدایی که بر می خواست بم و طنین انداز می شد. کف سنگ فرش شده حمام لیز و
خیس بود. امام با احتیاط گام برمی داشت و به سوی خزینه می رفت. کسی جلوی
خزینه بر سکویی نشسته بود و تاس تاس آب بر سرش می ریخت. امام نیز سطلی مسی
را برداشت و از آب خزینه پر کرد. او هم روی سکو نشست و چند بار با تاس آب
بر سر و دوشش ریخت. کسی نزدیک خزینه داشت پشت رفیقش را مشت و مال می داد.
در آن شلوغی و فضای مه آلود، کسی متوجه امام نبود. امام باز سطل را پر از
آب کرد، رفت تا در گوشه ای خود را بشوید. پیرمردی وسط حمام کنار یکی از
ستونها نشسته بود. سر و صورتش پر از کف صابون بود. با چشمان نیمه باز متوجه
عبور امام می شد.
-ای آقا! خواهش می کنم بر سرم آب بریز.
امام به او نزدیک شد و سطل آبی که همراه داشت آهسته آهسته بر سر او ریخت.
پیرمرد تند تند بر موی و ریش بلندش چنگ زد. دو نفر که کمی آن طرف تر نشسته
بودند، با دیدن امام او را شناختند. امام با خوشرویی شروع کرد بر تن او
کیسه کشیدن.
-لطفا سرم را هم صابون بزن!
امام نیز همان کار را کرد.
دو نفری که متوجه امام و پیرمرد بودند، بیشتر تعجب کردند. یکی گفت واقعا که این پیرمرد جسارت را از حد گذرانده، باید کاری بکنیم.
امام در این لحظه سطل خالی را برداشت تا برود و آب بیاورد. آن دو نفر از جا بلند شدند و جلو رفتند.
-درود برمولایمان! شما زحمت نکشید. خواهش می کنیم سطل را به ما بدهید تا آب بیاوریم.
اما امام با مهربانی به آنها اجازه نداد و خودش به سوی خزینه رفت.
پیرمرد همان طور که کنار ستون منتظر بود. آن دو نیز نزد پیرمرد رفتند.
-ای عمو، می دانی این مرد چه کسی بود که بر تن تو کیسه می کشید؟
-نه مگر که بود. بنده ای بود از بندگان خدا.
یکی از آنها رو به دیگری کرد و گفت: چه پیرمرد پررویی! به فرزند رسول خدا فرمان می دهد که بر سرش آب بریزد!
آن دیگری گفت: راست می گویی ولی شاید نمی داند او امام رضاست! پیرمرد بدون
این که به چهره امام نگاه کند گفت: آقا لطفا این لیف و صابون را بگیر و به
کمرم بکش!
یکی از آنها خندید و گفت: چه می گویی عمو! این فرزند رسول خدا امام رضا (ع)
بود. پیرمرد با دست پاچگی با پشت دست، کف دور چشمهایش را پاک کرد و با
تعجب به آن دو نگاه کرد.
-گفتی که بود؟
-مولای ما امام رضا(ع).
-نه! وای بر من! به خدا نمی دانستم. آه خدایا مرا ببخش!
در همین لحظه امام با سطل آب برگشت. پیرمرد با شرمندگی نگاهش کرد. دست امام
را گرفت و گفت: مولای من به خدا تو را نشناختم. جسارت مرا ببخش.
امام لبخند زد و گفت: راحت باش و بر سر جای خود بنشین!
با اصرار امام پیرمرد نشست و امام آرام آرام بر سر و تن او آب ریخت. گویا
بقیه هم متوجه امام شده بودند، زیرا از گوشه و کنار حمام به او نگاه می
کردند و از آن همه اخلاق نیک و تواضع امام در تعجب بودند و درس افتادگی،
مهربانی و برادری از او می آموختند.
برگرفته از:«سایه سار رافت» به کوشش اداره امور فرهنگی آستان قدس رضوی